
کودکان فردا
آدمهایی که زیاد مرا نمیشناسند، با تعجب میپرسند: خالد! پس کی درس میخوانی؟ استادکارم به جای من جواب میدهد: نصف روز کار میکند. بیچاره از
آدمهایی که زیاد مرا نمیشناسند، با تعجب میپرسند: خالد! پس کی درس میخوانی؟ استادکارم به جای من جواب میدهد: نصف روز کار میکند. بیچاره از
من هم مثل یاسمین دوست دارم در مدرسه نوساز درس بخوانم. اما ساختمان کلاسهای مدرسه ما کهنه شده است. به یاسمین میگویم: به این خاطر
اینجا یک دشت بزرگ است، مقابل مجسمه صلصال در بامیان افغانستان. آخر هر هفته، من و ضیا اینجا میآییم و تمرین شوت و پاسکاری میکنیم.
تاب که میخورم انگار به گنبدهای فیروزهای زیارت سخی نزدیکتر میشوم. به آسمان هم نزدیکتر میشوم. از همه وسایل بازی، تاب را بیشتر دوست دارم
پدرم از کارهای من تعجب میکند من از کارهای پدرم! مثلا اخبار چی دارد که به جای فیلم کارتونی هر روز میبیندش؟! آن هم اخبار
از میان رنگها صورتی را بیشتر دوست دارم. فیروزهای، قرمز و سبز هم همینطور! موقع قالیبافی نخهای رنگی را در هم گره میزنم و نقش
اول خیال کردیم تو مهمان ما هستی! پدرم میگوید: مهمان حبیب خداست! از همین خاطر خوشحال شدیم. تلویزیونها گفتند شما برای نجات ما آمدید! اما
وقتی عقب دوچرخه پدرم سوار می شوم، خوشحال ترین آدم روی زمین هستم. در شهر من کابل دوچرخه سوارها زیاد هستند. پدرم روزهای جمعه من
استکبار ستیزی در اندیشه امام خمینی رحمة الله علیه ۳_تشویق به قیام جهانی علیه استکبار
استکبار ستیزی در اندیشه امام خمینی رحمة الله علیه ۲_نبرد تاریخی و بی وقفه با استکبار